بدبختی های یک زن چاق

ساخت وبلاگ
برخی وقتها همه چیز با هم بر سرت هوار می شود. به طوری که دعا می کنی به وضعیت سابق برگردی. اولش از مادرم بگویم که رفت کربلا و دقیقا در روزهایی که عراق شلوغ شده بود ایشان سامرا بودند. ارتباطمان قطع شد و خون به جگر شدیم تا به نجف بروند و بتوانند برای ما پیام بدهند و خبر سلامتی خود را به ما برسانند. بعد هم پروازها کنسل شده بود و کاروان زمینی برگشت ولی ما برای مادرم پرواز چارتری گرفته بودیبم. حالا دلمان شور می زد که اگر پرواز کنسل شود مادرم بدون ارتباط و بدون هتل رزرو شده و ... در فرودگاه چه کند و ... هرچند همه اینجا الان با هزارتا راه حل خنده دار به ذهنمان می رسد ولی آن روز با آن همه استرس هیچ چیز به ذهنمان نمی رسید غیر از دلشوره و استرس فراوان.فشارهای کاری کم نشده و درد کمر هم امانم را بریده. درد کمر کم بود دچار عارضه دست تنیسور هم شدم. در واقع یک نوع التهاب ماهیچه است که ناشی از فشار ناگهانی به قسمت بازو ایجاد می شود. درد به قدری شدید است که شبها از خواب بیدار می شوم و با دارو پماد و مسکن و آمپول فعلا سر می کنم. فیزیوتراپی می کنم و بازوبند بسته ام. کارها کمتر نشده که بیشتر هم شده به طوری که فکر می کنم اصلا چرا پذیرفتم که محل کارم را عوض کنم و کارهای جدید را بپذیرم. یک مساله حقوقی داشتم که متاسفانه حل که نشد هیچ مشکلات بیشتری را هم برایم به همراه داشت.همه اینها قابل تحمل است ولی چیزی که واقعا داغ به دلم گذاشت خبر اختلاف و در شرف جدایی بودن دو تا از عزیزترین بچه های فامیل مادری است. روزی که من و مادرم شنیدیم آه از نهادمان بلند شد. اشک در چشمانمان حلقه زد. از هر جنبه موضوع را بررسی کردیم به یک بی درایتی و بی مدیریتی بزرگ بر می خوردیم که ناشی از خامی و جوانی و نداشتن تدبیر زندگی بود بدبختی های یک زن چاق...
ما را در سایت بدبختی های یک زن چاق دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : chagh2o بازدید : 145 تاريخ : سه شنبه 29 شهريور 1401 ساعت: 3:29

امسال عید غدیر بر خلاف سالهای قبل تهران ماندم. هر سال می رفتم روستای پدری و در مراسم بزرگ و باشکوهی که در مسجد روستا برگزاری می شد شرکت می کردم. بسیار حال خوبی داشت. امسال بر خلاف سالهای قبل ماندم تهران. به یک مراسم دیگر دعوت شده بودم. مراسمی که سالگرد تولد یک کار بزرگ بود که مسئولیت و محوریت آن با یک خانم است. بنده هم اوایل با ایشان همکاری می کردم ولی بعد از مدتی کارهایم زیاد شد و مجبور شدم ازشان فاصله بگیرم. مراسم خوبی بود و خوش گذشت کلی دوست و آشنا دیدم و خیلی حالم خوش شد. اما بقیه اعضای خانواده و پسر بزرگه و دختر جانم رفتند روستای پدری. پاسپورتم را تمدید کردم و در سامانه سماح هم ثبت نام کردیم. شاید قسمت شد که برویم. در محل کار جدید که اکنون دیگر قدیمی شده است کشمکش ها در جریان است. نیروهای زیر دست دارند کارشان را منظم انجام می دهند ولی مدیران بالادست تازه کارند و در کش و قوس یادگیری. از آن بدتر اینکه یک تازه کار که اصلا کار اجرایی نداشته  مدیر بالادست بنده شده که برایم بسی سخت می گذرد به سبب عدم آگاهی و نا توانیش در کار. خلاصه عرض کنم که ملالت می کشم این روزها از دست مدیر بالادستی که توان از کفم ربوده. دل و دماغ کار کردن و ایده پردازی ندارم. برایم دعا کنید. دعا کنید راهی باز شود و حال روحیم دوباره خوب شود. به انرژی مثبت شما عزیزان بسیار بسیار بسیار نیاز دارم.خدایا شکرت بابت همه آنچه دادی و من از آن غافلم. خدایا شکرت بابت جشن امروز و دیدار دوستان. خدایا شکرت بابت سلامتی و خدایا شکرت بابت اینکه یکسال دیگر زنده ماندم و غدیری دیگر را دیدم بدبختی های یک زن چاق...
ما را در سایت بدبختی های یک زن چاق دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : chagh2o بازدید : 146 تاريخ : شنبه 12 شهريور 1401 ساعت: 5:36

مدیریتی که مسئولیت مجموعه ما را به عهده داشت آدم باسوادی بود ولی مثل همه کسانی که کار اجرایی نکرده بودند به جهت نظری قوی بودند قابلیت اجرایی کردن نظرات و مدیریت میدانی را نداشتند فقط با سواد بود ولی در کار اجرایی بسیار ضعیف عمل می کرد. تا جایی که حتی روند معمول مکاتبات اداری را نمی دانست. برای یک طرحی برای مدیران بخشهای دیگر که زیر مجموعه فرد دیگری بودند حکم می زد. در فضای مجازی مکاتبات و احکام را منتشر می کرد و گاهی به یک نامه رونوشت که فقط جهت اطلاع ایشان بود پاسخ می داد! خلاصه ملقمه ای بود در این مدت. بعد از چهار ماه تلاش بنده و سایر همکاران هیچ پیشرفتی حاصل نشد که هیچ هر روز می دیدم که این مدیر محترم روز به روز کم رمق تر می شود. تصور بفرمایید از شهرستان به تهران بیاید و برود و هزینه روی دوش سازمان بگذارد، کار هم نداند و بلد نباشد، با یک ایده گنگ بدون برنامه مدون درست و درمان در غبار حرکت کند و دست آخر همسر وفرزندانش در شهرستان کلافه شوند و همکاران هم کلافه تر و در نهایت تلاش بر اینکه کاسه کوزه کم کاری و بی درایتی را بر سر همکاران بشکند باعث شد که در مجموعه ای که به آرام بودن و کارآمد بودن معروف بود تشنج ایجاد شود. حتی با بنده و دو مرحله جلسه با رئیس سازمان گذاشته شود تا مسائل حل و فصل شود که نشد. زیرا کارهای بنده از مجرای قانونی جلو می رفت و کارهای ایشان در چارچوب سازمان قرار نمی گرفت. در نهایت یک روز صبح با ایشان تماس گرفتم گوشی را بر نداشت. حدود ساعت ده تماس گرفت و گفت: خانم دکتر بنده استعفایم را دیروز به مدیر بالادست داده ام. و تصمیمم قطعی است. جدی نگرفتم. در تمام طول فعالیتم زیاد دیده بودم که بین مدیران اختلاف بی افتد ولی حل و فصل می شد. حتی گاهی حالت منت کشی و این حر بدبختی های یک زن چاق...
ما را در سایت بدبختی های یک زن چاق دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : chagh2o بازدید : 111 تاريخ : شنبه 12 شهريور 1401 ساعت: 5:36

امروز بالاخره ساعت هفت صبح با رئیس صحبت کردم. در کمال و ادب و احترام فرمودند اولین نفری که بهش فکر کردم شما بودید ولی بعدش به این نتیجه رسیدم آنجا له می شوید. گروههایی که باید کار کنید از طیفهای سیاسی متضاد هستند و بسیار با هم در ستیز هستند و شما وسط این دو طیف تکه تکه می شوید. والا از نظر توانایی در کار و مدیریت بسیار قبولتان دارم. اصرار نکردم. کارها را با ایشان فیکس کردم. دست آخر که خواستم بروم گفت بنشینید با شما کار دارم. گفت بگردید دنبال نیرو با این مشخصات. واقعا کارمان گیر است و مشکل داریم.از اتاق که آمدم بیرون حالم خوب بود. نه به خاطر اینکه جواب منفی شنیده بودم بلکه به خاطر اینکه حرفم را زده بودم و تلاشم را کرده بودم. حالا اگر نتیجه می گرفتم که چه بهتر حال که نتیجه نگرفتم حداقل پیش خودم عذاب وجدان ندارم که ای کاش کمی بیشتر تلاش می کردماما امروز یک اتفاق دیگری هم افتاد. متوجه شدم که منشی رئیس بالادست به روشی حرفهای دفتر مدیر را شنود می کند. آنقدر موضوع واضح بود که ترسیدم. حالا مانده ام چطور به رئیس محترم برسانم که چه اتفاقای افتاده.حالا افتاده ام پی کارهایم. حجم کار بالاست و دارم کلافه می شوم. بچه ها برایم دعا کنید. خیلی خسته کننده شده است.خدایا شکرت بابت همه آنچه که دادی و من غافلم. خدایا بابت همه چیز متشکرم بدبختی های یک زن چاق...
ما را در سایت بدبختی های یک زن چاق دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : chagh2o بازدید : 138 تاريخ : شنبه 12 شهريور 1401 ساعت: 5:36